ماه دیشب خانه ی ما بود
سر به روی زانوان سرد من انداخت،
خوابید…
در درون خواب هم او باز می تابید.
من نخوابیدم،
تا سحر او را نگاه کردم.
تازه است حسش درون هر نگاه من
او سپید است و کند روشن
دو چشمان سیاه من.
من نمی دانم…
ماه را بر زانوان سرد من آیا
همیشه جای ماندن است؟
می شود آیا بگیرم زلف های ناز و زیبایش
تا زمان مردنم در دست؟
بی خیالِ پرسش و شک و غم و تردید،
من هنوزم زنده ام تنها به این امید:
“ماه امشب خانه ی ما است،
ما امشب خانه مان ماه است”.